RESPINA

LIFE

گـفـت : جــــبـران مــــی کـــنـــم ، گــــفــتـم کـــــدام را ؟
عــــمـــرِ رفــتــــه را
روحِ شــکــســتــه را
دلِ مُـــــرده امـــــا تـپـنـده را
حـــالا مـــــــــن هــیـــچ
جـــوابِ ایــن تـــــار مـــــــــــوهـای ســپـیـد را مـــی دهـــــی ؟
نــگــاهـــی بـه ســـــرم کـــرد و گـفـت
وای ، خــــــــــــبـر نـــداشـتـم
چـه پـــــــــــــیــر شـــــدی
گــفــتــم : جـــــــبـران مـــــی کــــــنـی
گــفــت : کــــــــــــــــــــــــــــــدام را ؟ ؟ ؟
نوشته شده در چهار شنبه 18 آبان 1390برچسب:,ساعت 19:57 توسط ORCIDEH| |

و لب گشودی و من محو یك سلام شدم
و بی مقدمه درگیر این درام شدم

ورق زدی و تمام دلم به حرف افتاد
ورق زدی و به حرف تو زود خام شدم

چه سطرهای عزیزی كه رد شدی از من
چه فصلهای قشنگی كه نردبام شدم

دو فصل خواندی و ول كردی انتهایم را
دو فصل رفتی و پنداشتی تمام شدم

ورق ورق شدم و در غروب بُر خوردم
و در مسیر عبور تو قتل عام شدم

غرور ساكت من در مرور ساده تو:
مرا درست نخواندی و من حرام شدم...
نوشته شده در چهار شنبه 18 آبان 1390برچسب:,ساعت 19:55 توسط ORCIDEH| |

نمی خواهم متعلق به سرزمینی باشم که مـردمانش

گـریستــن را مقـــدس می داننـد !
خنــــدیـــدن گنـــاهِ کیبـــره اســـت !
و عشــــــق ورزیـــدن حــرام
...

نوشته شده در چهار شنبه 18 آبان 1390برچسب:,ساعت 19:52 توسط ORCIDEH| |

نه مثل تگرگ ،ناگهان، رگباری

نه چون باران، ریز و درشت و جاری

قربان تو ای برف که در خلوت شب

با آن همه حرف، بی صدا می باری...

نوشته شده در چهار شنبه 18 آبان 1390برچسب:,ساعت 19:43 توسط ORCIDEH| |

رویاهایم را در کنار کسانی گذراندم که بودند ولی نبودند
همراه کسانی بودم که همراهم نبودن
وسیله کسانی بودم که هرگز آنها را وسیله قرار ندادم
دلم را کسانی شکستند که هرگز قصد شکستن دل آنها را نداشتم
و تو چه دانی که عشق چیست
عشق
سکــوتی است در برابر همه اینها!!!

نوشته شده در چهار شنبه 18 آبان 1390برچسب:,ساعت 15:41 توسط ORCIDEH| |

هی تو!
کسی در این سوز و سرما دستــهایت را نمی گیرد
در جیبــــت بـــگذارتشان
شاید
ذره ای خاطره ته جیبت مانده باشد
که هنوز هم گرم است.....!@

نوشته شده در چهار شنبه 18 آبان 1390برچسب:,ساعت 15:39 توسط ORCIDEH| |

وقتی کسی نیست که خودت را

فرو کنی در آغوشش

و گم شوی در رویاهای شبانه اش

فرقی نمی کند صبح ها

با صدای اذان بیدار شوی

یا ناقوس کلیسا

حتی درون خانه پدری ات

احساس غربت خواهی کرد.....
نوشته شده در چهار شنبه 18 آبان 1390برچسب:,ساعت 15:36 توسط ORCIDEH| |

وقتی تو خودت گیر می کنی

وقتی همه چیز برات میشه یه سوال !

وقتی توی تکرار صحنه ها اسیر میشی

وقتی اونقدر خسته میشی که حتی از فکر کردن به فکر کردن هم بیزار میشی

وقتی کسی نیست که بفهمه چی میگی

وقتی مطمئنی ! اونی که امروز می آد فردا میره ..

وقتی مجبوری خودتم گول بزنی

وقتی حتی شهامت خیلی چیزها رو نداری !!!

وقتی می دونی هیچ کس و هیچ چیز خودش نیست

وقتی می دونی همه چی دروغه

وقتی می دونی که نباید به هیچ قول و قراری ! اعتماد کنی

وقتی می فهمی که نباید می فهمیدی ..

وقتی روزگار یادت میده که باید سوخت و ساخت

وقتی می خندی به اینکه کارت از گریه گذشته

وقتی قراره هیچ چی جای خودش نباشه

وقتی منتظر یه اتفاقی و اون اتفاق هیچ وقت نمی افته ..

وقتی نباید اونی باشی که هستی

وقتی بهت می فهمونن دوست داشتن یه معاملست !

وقتی تو رو بخاطر صداقتت محکوم می کنن

وقتی خوشحال میشن که غرورت بشکنه

وقتی حرفاتو فقط دیوار می فهمه ! ...

وقتی...

میشی تازه مثل من...


 

نوشته شده در چهار شنبه 18 آبان 1390برچسب:,ساعت 15:28 توسط ORCIDEH| |

چیزی دستگیرم نمی شود
لبخند میزنم به تمام دردهای دنیا
به زهر مار حل شده در لبخندم
به هر چیزی که مرا به یاد خودم اندازد،
هر چیزی که مرا از یاد خودم ببرد..
کاش میتوانستم در سرمای این روزها حرفهایم را در گوش دنیا " هــــــا" کنم...
کاش می توانستم خود را از غمهای دنیا رها کنم
کاش میتوانستم...

نوشته شده در چهار شنبه 18 آبان 1390برچسب:,ساعت 15:24 توسط ORCIDEH| |

دلم که میگیرد آرام خودم را در آغوش میگیرم...
خودم به تنهایی..
دست نوازشی بر سرم میکشم...لبخند میزنم
و آهسته میگویم
"گریه نکن عزیزم...من هستم...
خودم به تنهایی...هوای نداشته ات را دارم!

نوشته شده در چهار شنبه 18 آبان 1390برچسب:,ساعت 15:23 توسط ORCIDEH| |

بـــه طــــرز خیـلی خیـلی...تلخـــی ...آرامــم....
در سکوتـــــی بی انتـــــها...
دلتنگیهایــــم را ورق میزنــــــم...
تا به اســــــم تو برســـــم...
هنـــــوز هم به عشقــــت ...
زنــــــــده ام...

نوشته شده در چهار شنبه 18 آبان 1390برچسب:,ساعت 15:18 توسط ORCIDEH| |

بـــه طــــرز خیـلی خیـلی...تلخـــی ...آرامــم....
در سکوتـــــی بی انتـــــها...
دلتنگیهایــــم را ورق میزنــــــم...
تا به اســــــم تو برســـــم...
هنـــــوز هم به عشقــــت ...
زنــــــــده ام...

نوشته شده در چهار شنبه 18 آبان 1390برچسب:,ساعت 15:18 توسط ORCIDEH| |

(احمد شاملو)

نوشته شده در شنبه 7 آبان 1390برچسب:,ساعت 15:53 توسط ORCIDEH| |

زیر باران که به من زل بزنی خواهی دید:

فن تشخیص نم از چهره ی گریان سخت است...
نوشته شده در شنبه 7 آبان 1390برچسب:,ساعت 15:52 توسط ORCIDEH| |

من چه در وهم وجودم چه عدم دلتنگم
از عدم تا به وجود آمده ام دلتنگم
روح از افلاک و تن از خاک، در این ساغر پاک
از در آمیختن آمیختن شادی و غم دلتنگم
خوشه ای از ملکوت تو مرا دور انداخت
من هنوز ازسفر باغ ارم دلتنگم
ای نبخشوده گناه پدرم آدم را
به گناهان نبخشوده قسم دلتنگم
حال در خوف و رجا رو به تو بر میگردم
دو قدم دلهره دارم دو قدم دلتنگم
نشد از یاد برم خاطره دوری را
بازهرچند رسیدیم به هم !دلتنگم

نوشته شده در شنبه 7 آبان 1390برچسب:,ساعت 15:48 توسط ORCIDEH| |

نوشته شده در شنبه 7 آبان 1390برچسب:,ساعت 15:47 توسط ORCIDEH| |

دست هایت را که میگشایی
انگار در آغوش تو است همه افق
چشمهایت را می بندی
چه گرم و لذت بخش است
این هم آغوشی با صحرا
زیر چشمان دختر خورشید
انگار سالهاست
این صحرا با کسی نبوده است
که این چنین
هرم گرمایش
همه چیز را آب می کند
و تو نیز آب می شوی
در این شمارش تند لحظه ها...@
نوشته شده در شنبه 7 آبان 1390برچسب:,ساعت 15:42 توسط ORCIDEH| |


باران می بارد
روی پنجره تصمیمم
پنجره باز می شود
باد می آید
به رویم
نعره می کشد
شاید
دلم را خالی کند!
اما من
محکم ایستاده ام روی سرنوشت
نمی گذارم اندکی بجنبد!


 

نوشته شده در شنبه 7 آبان 1390برچسب:,ساعت 15:29 توسط ORCIDEH| |

گاه گاهی دل من می گیرد

آن هم وقت غروب

آن زمان که خدا نیز پر از تنهایی ست

و اذان در پیش است

من وضو خواهم ساخت

از خدا خواهم خواست که تو تنها نشوی

و دلت پر ز خوشی های دمادم باشد....

نوشته شده در یک شنبه 1 آبان 1390برچسب:,ساعت 17:24 توسط ORCIDEH| |


قالب وبلاگ : قالب وبلاگ