RESPINA

LIFE

اون یه دونه یوسفی هم که برگشت به کنعان اش

استثنا بود ! تو غمت روبخور !!

نوشته شده در چهار شنبه 28 دی 1390برچسب:,ساعت 16:16 توسط ORCIDEH| |


اجازه هست ...میخواهم درس پس بدم...

میخواهم بگم چه چیزهایی یاد گرفتم...

میخوام بگم از کجا شروع شد...

اجازه هست خدا ؟!

بگذار صدایم را صاف کنم...خب

یکی از همین روزها بود...فقط خیلی پیشتر از این...

به من گفتی فرصتی به تو میدم.

گفتم : فرصت ؟! برای چی ؟

گفتی : برای زندگی ..برای دوست داشتن...

برای اینکه تنها نباشی...

راستش رو بخوای اوایل برایم سخت بود

که از تو جدا شم...اما چه میشد کرد؟

قبول کردم خیلی چیزها را قبول کردم .

قبل از اومدنم نوشته ای به من دادی...

گفتی : باید این را امضا کنی تا اجازه بدم بری !

گفتم : اگر امضا نکنم میذاری پیشت بمونم ؟

گفتی : تو که نمیخوای منو ناراحت کنی ؟!

سکوت کردم و اون نوشته را امضا کردم...

نمیدونم چی نوشته بود...

به دنیا اومدم . چه سخت بود....

وای وحشتناکترین اتفاق زندگیم شاید....

از شدت ترس نفسم بند اومده بود....

به من لبخند زدی و با تمام وجود گریه کردم...

نمیدونم از زیبایی لبخند تو بود یا از ترس خودم

که اینطور گریه کردم...اما من فقط گریه میکردم.

کم کم عادت کردم به اینجا...به دنیا ....

به زندگی....عادت قشنگی بود...

اما هنوز هم از خودم میپرسیدم ان نوشته چه بود؟؟؟

سالها گذشت...10 سال ....15 سال....2۰ سال....

بزرگ شدم و در تمام این سالها تو کنارم بودی.

خدایا تا اینجا درست بود ؟ نمره ام را چند میدی ؟

خدایا بگو چند میگیرم ؟ خب بذار ادامه اش را بگیم...

اجازه هست یک کمی اب بخورم...

صدایی صاف کنم....خب...کجا بودم ؟

اهان...حالا میخوام بگم چه چیزهایی یاد گرفتم....

یاد گرفتم که هرگز دل به دل کسی نبندم

که میگه دوستت دارم...

یاد گرفتم این جمله قشنگترین دروغ دنیاست...

گفتی : نه این دروغ نیست.همیشه همه

دروغ نمیگن 3 نمره از من کم کردی...خب قبول....

یاد گرفتم هرگز به کسی نگم دوستت دارم...

اوایل میگفتم زیاد اما کم کم دیدم این جمله حرمت دارد

نباید سر ان را برای هر کسی باز کنم...

یاد گرفتم حرمت عشق را بدانم و چوب حراج بر ان نزنم.....

یاد گرفتم عاشق نشم اگر هم شدم

تا ته خط باشم...به اینجا که رسیدم خدا خندید

و 3 نمره ای را که از من کم کرده بود به من داد....

سکوت کردم خدا گفت : خب دیگر چه چیز هایی یاد گرفته ای ؟

گفتم : خدایا یاد گرفتم دوست داشتن را...

عاشق شدن را...بخشیدن را...

دعا کردن را....خدایا همه اینها را یاد گرفتم

اما میخوام فرصتی به من بدهی تا

عشق بازی را هم یاد بگیرم....

خدا سکوت کرد...من هم سکوت کردم...

گفتم شاید خدا را ناراحت کرده باشی ؟

این چه خواسته ای بود ؟

خدا حرفهایم را شنید ...به من نگاه کرد...

 

 

نوشته شده در چهار شنبه 28 دی 1390برچسب:,ساعت 15:34 توسط ORCIDEH| |

کلاس پنجم که بودم پسر درشت هیکلی در ته کلاس ما می نشست

که برای من مظهر تمام چیزهای چندش آور بود آن هم به سه دلیل؛

اول آنکه کچل بود،

دوم اینکه سیگار می کشید .

و سوم – که از همه تهوع آور بود- اینکه در آن سن و سال، زن داشت!

… چند سالی گذشت یک روز که با همسرم از خیابان می گذشتیم ،

آن پسر قوی هیکل ته کلاس را دیدم در حالیکه :

زن داشتم ،سیگار می کشیدم وکچل شده بودم.

وتازه فهمیدم که خیلی اوقات آدم از آن دسته چیزهای بد دیگران که ابراز انزجار می کند

ممکن است در خودش بوجود آید.(!)

نوشته شده در چهار شنبه 28 دی 1390برچسب:,ساعت 15:11 توسط ORCIDEH| |

*آنها که خدا را یافته اند و عاشقانه دوستش دارند;

با آنان که او را گمکرده اند و مایوسانه و مغلوب حکومش می کنند

باهم بی شباهت نیستند...

هردو شور و شعف های زندگی را در خود کشته اند!

*جامه ای بافته بودم از عشق...

خواستم به تو هدیه اش کنم...

لیک شنیدم در گوشه ای از باغ;

لاله ای آهسته به نسیم می گفت:

هرکسی لائق جامه ی عشق نیست...!

*خوشبختی در نفهمیدن است;

پس تامی توانی خـــــــــــر باش...!

*آن چیز که از جسم حسین بزرگتر بود;هدف و افکار حسین بود.

حیف که ما امروز بجای جسم حســــین,اهداف و افکار حســـین را خاک کرده ایم...!

*اگه چیزی از این مرد شریف-جملات زیبا-داری,ممنون می شم تو قسمت نظرات برام بذارید.*

نوشته شده در چهار شنبه 28 دی 1390برچسب:,ساعت 14:3 توسط ORCIDEH| |

سلام با کلی دل خوری و معذرت...(!)

واقعا ببخشید اگه یه مدت تقریبا خیلی بلن نبودم.

این چند روز همه چی دست به دست هم دادن تا نیام اینجا...

تا حوصله ی نه تنها اینجا بلکه هیچ جا,هیچ کس...

حتی حوصله خودم رو هم نداشتم...(!)

این چند روز فقط قلم بود با یه سری چرک نویس که

مدام با ساز های مختلف من می رقصیدند,و دم نمی زدند...

خدایا خودت می دونی این چند روز چقد خراب بودم

و هنوز که هنوزه آواره های خرابه دلم رو جمع وجور نکردم...!

از یه طرف امتحان ها...

از طرف دیه درد عشق و دوری...

درد تنفر...

در فکر یک تصمیم بزرگ...مانند تصمیم کبری...

و از طرف دیگه جمع وجور کردن دل عاشق و شکسته ی رفقا

و دم نزدن و پنهان کردن غم خودم با لبخندهایی که هیچ کس سردیش رو حس نکرد(!)

حتی اونایی که دم از عشق و درک و دل شکسته می زنن...(!!!)

همه ش حرفه...هیچ کدوم حالیشون نیس...

خدا...

اونقد دلم پره که می خوام برم از یه جای بلند(با تکیه گاه)خودمو پرت کنم و

اسمت رو بلند داد بزنم...(!)

بچه ها دلم بد گرفته...

خرابه خرابم...

یکی به دادم برسه...

رفیقی که حالیش بشه کم آوردم...

برام دعا کنین بدجور خرابم...!

*آه ای چشمان من;

پاییز با تمام بارانش وداع گفت...

تو چرا بارانت بند نمی آید...؟!

باران چرا دست از سر چشمان داغم نمی کشی...؟؟؟!!!

ای بغض;چرا اینقدر گلویم را می آزاری

و حنجره ام را محکوم به خفه ماندن می کنی...؟؟؟!!!

دست از سر من بردارید;ای باران و بغض...(!)*

+ملتمس دعا.

نوشته شده در چهار شنبه 28 دی 1390برچسب:,ساعت 13:20 توسط ORCIDEH| |


قالب وبلاگ : قالب وبلاگ